وقایع ازدواجیه
بسم الله الرحمن الرحیم
امروز روز اولی بود که در سال 90 رفتیم دانشگاه.
16 فروردین 1390.
دیروز ، یعنی فردای روز عروسی پسر عموم ساعت 1 بلیط داشتم. تقریبا در تمام مسیر بارون میومد و راننده که خانواده اش هم همراهش بودند خیلی با احتیاط رانندگی می کرد. شب تقریبا ساعت 8:20 دقیقه بود که رسیدم خونه.
توی راه که بودم یک خبر خوب رسید، اون هم این بود که یکی از بچه ها یک پیام ارسال کرد و نوشته بود که فردا استادمون نمیاد و برای همین مجبور نبودم ساعت 7 صبح برم دانشگاه. شب اومدم به برنامه ام نگاه کردم و دیدم که یک کلاس آزمایشگاه دارم و باید گزارش کار بنویسم. مونده بودم که چی بنویسم. به یکی از دوستام زنگ زدم و اول از همه بهش خبر دادم که فردا استاد نمیاد و حسابی خوشحال شد(:دی) بعد هم در مورد گزارش کار ازش پرسیدم که بهم گفت استاد آزمایشگاه گفته برای این جلسه گزارش کار نمیخواد باید آزمایش کامل انجام بشه بعد گزارش کار بنویسیم که این بار اون حسابی من را خوشحال شدم.
امروز صبح رفتم دانشگاه، ساعت 9:30 دقیقه کلاس داشتم که تقریبا 20 دقیقه دیر رسیدم، هین که رسیدم خبر رسید که کلاس آزمایشگاه برگزار نشده. چند ساعتی را بیکار بودیم و با بچه ها احوالپرسی میگردیم و سال نو را تبریک میگفتیم که بعد از اتمام اون ساعت از کلاسها یکی از دوستام که سربازی رفته و مثل خودم سال آخر هست را توی راهرو دیدم و گفت که بریم دفتر فرهنگ دانشکده تا به حاج آقا تبریک بگیم و کمی باهاش گپ بزنیم.
سه نفر بودیم که رفتیم توی دفتر فرهنگ و نشستیم به گپ زدن. مصطفی میگفت بریم دفتر فرهنگ بگیم حاج آقا دختر خوب برامون پیدا کنه(به شوخی). رفتیم نشستیم و بعد از احوالپرسی و تبریکات نمیدونم چطور شد که حرف رفت روی ازدواج، حاج آقا هم شروع کرد به صحبت کردن و از ازدواج کردن طلبه ها گفتیم تا خواستگاری رفتن خود حاج آقا و ... .
به ابوذر میگفت تو خیلی تندی، تو بلد نیستی حرفت را بزنی زود عصبانی میشی، بعد از ماجرای حرف زدن خودش گفت.
میگفت خواستگاری که رفته بودم پدر عروس خانم پرسید خونه ماشین باغ ویلا داری؟؟ میگفت من هیچی جوابش ندادم، قرآنم را باز کردم صفحه 240 (فکر کنم، اما در کل سوره یس را میگفت) و شروع کردم به خوندن و خوندم و خوندم و خوندم تا خسته شدن گفتن یه چیزی بگو، من هم به عموم گفتم شما خودتون حرف بزنید من کاری ندارم. داشت میگفت که با این کارش اصلا طرف دیگه بیخیال خونه و ماشین و باغ و ویلا شد. میگفت بعدش ازم میپرسیدن کجا میخواهی زندگی کنی من گفتم هرجا شما بگید.!
خلاصه کلی حرف زدیم و شوخی کردیم اما آخرش جلسه کمی عرفانی شد و بحث اخلاق شد و از رزق و تقسیم رزق و عدالت خدا حرف زدیم و کلی موارد جالب یاد گرفتیم. حرفهای جالبی زده شد. اوجا به چیزهایی رسیدم که فکر میکنم بعضی از سوالات توی ذهنم درمورد عدالت خدا بدون اینکه پرسیده بشن به جواب رسیدن.
امروز کلی در مورد ازدواج خود فکر می کردم. اول اینکه احتمال پاسخ مثبت گرفتن را خیلی کم میدونم ولی با خودم گفتم که این مورد خیلی خیلیخوبی هست و هم خودش مومن و با حجاب و با حیا هست و هم خانواده بسیار خوبی داره و مگه آدم برای عاقبت به خیر شدن دیگه به چی نیاز داره. با خودم میگم وقتی همه چیز مثبت هست و خدایی پس چرا دل راضی نباشه. به ذهنم میومد که استخاره کنم اما به خودم هم اجازه ندادم که این کار را کنم و احساس میکنم ک در اینجا به استخاره نیازی نیست.
عصر که اومدم خونه حسابی خسته بودم، مسیر دانشگاه و خود دانشگاه آدم را خیلی خسته میکنه به خصوص امروز که هنوز خستگی اتوبوس توی تنم بود و شبش خوب نخوابیده بودم. کمی با دوستان گپ میزدیم و بعدش که بیکار شدم رفتم کنار بخاری خوابیدم. وقتی بیدار شدم دیدم همه شب شده و همه لامپ ها خاموشه و هیچ خبری از بچه ها نیست. یک لحظه فکر کردم که زیاد خوابیدم و الان نصف شبه و همه بچه ها خوابیدن. ترسیدم که نمازم هم قضا شده باشه، ساعت را پیدا کردم ببینم وقتی برای نماز مونده یا نه که دیدم ساعت 8:20 دقیقه هست. خونه را گشتم دیدم هیچ کس نیست (دوتا از دوستام که اینجا بودن رفته بودند مسجد). وضو گرفتم نمازم را خوندم و برای خودم دعا کردم :دی. یک لیوان چایی هم که بچه ها زحمت کشیده بودند و آماده کرده بودند برای خودم ریختم و خوردم و بعدش تصمیم گرفتم که یک زیارت عاشورا بخونم و از خدا بخوام که دلم را آروم کنه. دعا را خوندم و خدا را حسابی قسم دادم که دلم را راضی کن(شبیه این جمله اما چیز دیگه) و این اتفاق را باعث عاقبت به خیر شدنم و خیر برکت پیدا کردن زندگیم قرار بده.
بعدش زنگ زدم خونه خواهرم که باهاش صحبت کنم اما کسی گوشیشون را جواب نداد. بهش پیام دادم و گفت که چون شوهرش امشب سر کار هست رفته خونه اون یکی خواهرم. میخواستم برم بیرون بدوم که هر کاری کردم مصطفی نیومد و گفت امشب باید کلی لباس بشورم و میخوام زود بخوابم بذاریم برای فردا اما اون یکی دوستم اعلام آمادگی کرد و با هم رفتیم دویدیم. حدود 20 دقیقه دویدیم و بعدش که برگشتم دوباره تصمیم گرفتم به خواهرم زنگ بزنم.
اول ازش خواستم که نگران من نباشه و بهش گفتم که حالم خوبه و هیچ مشکلی ندارم، بعدش که کمی ساکت شده بودیم و نمیدونستم دیگه چی بگم به خواهرم گفتم میخواستم در مورد اون ماجرا هم باهات صحبت کنم(همون پیشنهادشون برا ازدواج)، گفت خب چی شد راجع بهش فکر کردی؟ گفتم راستش عقلا پذیرفته ام و میدونم که این مورد خیلی خوبه اما نمیدونم چرا اینطوری هستم و احساس میکنم دلم خیلی راضی نیست. بهش گفتم که بعد از اینکه با پسر عموم صحبت کردم خیلی بهتر شدم اما هنوز انگار یه جوری هستم. گفت مطمئنی که شیطان نیست (پیرو صحبت های قبلیمون که خواهرم نظرش این بود که گاهی آدم که میخواد یک کار خوب انجام بده شیطان باعث میشه دلسرد بشه و اون کار را انجام نده) گفتم نمیدونم، من که توکل کردم به خدا. این را که گفتم خواهرم خودش گفت خب یعنی به بابا بگم که صحبت کنه؟
اصلا نفهمیدم چطور شد که یکدفعه انگار که من جوابم مثبت باشه همه چیز رفت به سمت صحبت کرد با خانواده اونها. سوال برام شده بود که اگر بابام بخواد صحبت کنه با کدومشون صحبت میکنه.
خلاصه بعد از چند دقیقه صحبت کردن حرفهامون تمام شد و خدا حافظی کردم.
بعد از چند دقیقه ای یک پیام از طرف خواهرم رسید با این متن:
«سلام داداشی
قراره خونه بابا جلسه گرفته بشه. تصمیم بگیریم که از چه طریق باهاشون مطرح بشه. باید اول بفهمیم طرف نپریده باشه. خلاصه دعا کن هرچه خیره پیش بیاد.انشاالله»
من هم به یک انشاالله نوشتن و تشکر کردن بسنده کردم.
هنوز هم میگم، هرچه خدا بخواد.
گاهی که به نه شنیدن از طرف خودش یا خانواده اش فکر میکنم فقط به خودم میگم اگر نه بیاد توی کار حتما خیری توش هست و اگر دیدم که دلیل منطقی دارند که خوب بیخیال میشم اما اگر دیدم دلیلشون خیلی منطقی نیست(مثلا به خاطر اینکه من هنوز شاغل نیستم و یا سربازی نرفتم) اونوقت استخاره میکنم که دوباره تلاش کنم یا نه.
البته با همه ی این اوصاف نمیدونم اگر نه بشنوم چه حالی میشم و اصلا چه اتفاقی می افته، شاید وقتی توی اون موقعیت قرار بگیرم اونقدر برام سنگین بشه که این حرفهای خودم را فراموش کنم اما در کل اصلا از اینطوری شدن خوشم نمیاد و دعا میکنم که بتونم عقلانی با نه گفتنشون برخورد کنم.
توکل میکنم به خدا...
Design By : Pichak |