وقایع ازدواجیه
بسم الله
امروز یازدهم فروردین ماه بود.
ظهر دوستم از خونه دانشجوییمون زنگ زد و گفت که داداشش میخواد بیاد شهر ما برای تفریح، میخواست اطلاعات بگیره و من هم ازش خواستم که چون هوا اینجا سرد هست ، شب را بیاد خونه ما و ما هم که همه اتاقهامون خالی هست. از خودش هم خواهش کردم که بیاد. خودش خیلی اهل مسافرت و مهمونی رفتن نیست، کلی اصرار کردم و تقریبا حاضر شده بود که بیاد. گفت که داداشش بعد از ظهر مشخص میکنه که میاد یا نه.
خلاصه من هم سریع رفتم سراغ سنگ روشویی که قبلا ترک داشته و الان شکسته بود که یک فکری به حالش کنم. رفتم و سنگ قدیمی اون را گذاشته بودیم برای روشویی حیاط درآوردم تا با این جایگزین کنم. مشغول کار بودم که پسر عموم زنگ زد و گفت اگر وقت داشتی به ما سر بزن. فهمیدم که وقت پخش کردن کارتهای عروسی رسیده. بهش گفتم که دارم کاری انجام میدم و بعدش سریع میرم اونجا. خونه ی عموم حدودا 100 متر بالاتر از خونه ی ماست. سریع کارم را تمام کردم و رفتم اونجا. کلی کارت بود، چون عروس و داماد پسر عمو دختر عمو هستند و فامیلها مشترک هستند تعدادی از فامیل را یک عموم و تعدادی دیگر را عموی دیگرم دعوت کرده بودند. کارتها تقریبا نصف میشد. قرار شد اول کارتهای خود شهر را بدیم که ماشین را برداشتم و با دوتا از پسر عموهایم رفتیم و تعدادی از کارتها را دادیم. بعد از اونها هم کارت های روستا را دادیم. تقریبا از ساعت 4 عصر تا 8 و نیم شب کارت میدادیم.
بعد که برگشتم خونه پسر عموم (شاه داماد) میخواست بره بیرون و برای خونه میوه بخره، من هم همراهش رفتم و دیدم رفت تا از شهر خارج شد، گفت میخوام برم از ماشین هایی که توی ورودی شهر هستند میوه بخرم، میگفت بیشتر به خاطر این هستم که یه کم از خونه دور باشیم ، کمی زمان بگذره. توی راه به چند تا از دوستان دانشگاهش زنگ زد و اونها را دعوت کرد برای عروسی که البته چون اون دوستان خودشون از دردسر میهمانداری توی این روزها و شلوغی عروسی آشنا بودن(احتمالا) گفتند که در یک زمان دیگه برای دیدنشون به اینجا میان.
میخواستم با پسر عموم در مورد اون صحبت کنم و از اخلاقیاتش بپرسم اما راستش چون میدونستم داداشم با اون صحبت کرده بیخیال شدم و گفتم حرف ها را از زبان داداشم میشنوم.
توی برگشتن نزدیک خونه شده بودیم که داداشم بهم زنگ زد و پرسید کجایی و گفتم که داریم میرسیم خونه. فهمیدم که اومده تا با من صحبت کنه. پسر عموم فهمید که داداشمه. همین که تلفن را قطع کردم خودش صحبت را شروع کرد و گفت شاید یه کم برات سخت باشه اما اگر میخواهی در مورد اون مساله صحبت کنیم. من هم که انتظار شنیدن این جمله را داشتم، بهش گفتم نه برام سخت نیست، اتفاقا خودم میخواستم این کار را انجام بدم.(بعد از اینکه کلی صحبت کرده بودیم جلوی در خونه آخر کار براش توضیح دادم که خودم میخواستم باهاش حرف بزنم اما چون میدونستم قبلا داداشم با اون حرف زده و قرار هست که با من منتقل کنه گفتم شاید دیگه نیاز نباشه.)(راستش این پسر عموم برای من و داداشم یک جورایی نه تنها پسر عمو بوده بلکه همیشه مثل یک دوست برای ما بوده و چون خونه هامون هم نزدیک هست رابطه ما با اونها زیاد بوده و با هم خیلی راحت هستیم.)
داشتم میگفتم که پسر عموم بحث را شروع کرد و نیم ساعتی در مورد این مساله با هم حرف زدیم. خب چون زن پسر عموم و اون خانم علاوه بر رابطه فامیلیشون مثل دوتا دوست هستن پسر عموم یک چیزهایی از اون میدونست. بیشتر چیزهایی که آدم در یک رابطه فامیلی یا از روی حرفها و رفتارهای یکی میتونه برداشت کنه. امشب پسر عموم چیزهای جالبی گفت که برای من مهم بودن و در تصمیم گیری میتونه بهم کمک کنه. راستش پسر عموم هم مثل داداشم معتقد هست که میشه توی عالم فامیلی اندکی باهاش حرف زد و به خصوص توی این عروسی که در پیش هست اگر موقعیتی پیدا شد مثلا از درسش بپرسی و ... تا بتونی چیزهای بیشتری بفهمی.(منظور چیزهای بیشتر از رفتار و خودش بود و نه از درس و دانشگاهش :دی)
تا امشب هم همون مشکل قبلی را داشتم. یعنی هنوز حس میکنم عقلا کاملا سخصیت اون و خانواده اش را پذیرفته ، اما هنوز اندکی در دلم تردید داشتم. وقتی با خواهرم صحبت کردم و زمانی که با پسر عموم صحبت کردم کمی بهتر شده و فکر میکنم وضعیتم از قبل اندکی بهتر شده.
یکی از دغده های مهم من شرایطی هست که ممکنه خانواده اش برای پذیرفتن این مورد داشته باشند. پسر عموم هم به یک مورد از اونها اشاره کرد و گفت اگر به خود افراد خانوادشون هم توجه کنی تقریبا وقتی ازداج کردن که از نظر کار و در آمد به ثبات رسیدند و دستشون توی جیب خودشون رفت و ممکنه از کسی که میاد خاستگاری برای اعضای خانوادشون هم چنین انتظاری را داشته باشند و تو هم که هنوز دانشجو هستی و سربازی هم نرفته ای. (به شوخی گفتم من که الان کار میکنم و بعد هم به اندک کارهایی که انجام میدم اشاره کردم)
هردومون هم رشته ای هستیم که البته من در حال تمام کردن درسم هستم و فکر میکنم اون اواسط درسش باشه.
صحبت که میکردیم رسیده بودیم در خونه ی عموم و هنوز توی ماشین بودیم که داداشم هم رسید و ماشین را آینه به آینه ی ماشین پارک کرد. سلام کردیم و میخواستم از پسر عموم خداحافظی کنم و برم و با داداش صحبت کنم. چون پسر عموم هم باید میوه ها را میبرد توی خونه و به میهمانهاش میرسید.
داداشم گفت که میره خونه و من هم که دیدم داره میره موندم و چند دقیقه دیگه با پسر عموم گپ زدم و بعد خدا حافظی کردم و اومد. نیم ساعتی هم خونه بودیم و بعدش با برادرم اومدیم بیرون توی ماشین و طبق معمول رفتیم توی خیابون اصلی تا نزدیک خونه نباشیم. توی راه هم داداشم صحبت کرد. اونشب هم مجددا کلی با داداشم صحبت کردیم و البته بیشتر اون صحبت کرد و باز هم از نکات مفید در مورد انتخابم میگفت.
بعدش هم که داشت میرفت خونه توی راه پیاده شدم تا کمی قدم بزنم و بعدش کلی پیاده روی کردم. البته پیاده روی که نه ، دویدم.
داشتم به این فکر میکرد که اگر شد برم دانشگاهشون و توی یکی از کلاسهاشون شرکت کنم. اصلا نمیدونم این کار تاثیری داره و فرقی به حال من میکنه یا نه. امشب همه اش به این فکر میکردم که برم زمان بلیطم را تغییر بدم و برای چند روز بعدش بلیط بگیرم تا بتونم توی کلاسهاشون شرکت کنم. دانشگاه ما از همون روز 14 فروردین کلاسهاش شروع میشه و اساتید کلاسها را برگزار میکنند و حضور غیاب هم میکنند. اما فکر کنم دانشگاه شهر خودمون اسنطوری نباشه و کلاسهاش از همون روزهای اول شروع نشه و ممکن هست که من بمونم اما کلاسی تشکیل نشه.
نمیدونم باید چیکار کنم.
توکل میکنم به خدا.
پی نوشت:
معمولا برمیگردم متنم را دوباره میخونم و اشتباهات نگارشی و تایپی را میگیرم و اگر جملات نقص داشته باشند اونها را اصلاح میکنم. اما امشب خسته ام، دیر وقت هم هست. حوصله ام نشد.
Design By : Pichak |