سفارش تبلیغ
صبا ویژن

وقایع ازدواجیه

بسم الله
امروز سه شنبه 9 فروردین 1390 هست

امروز قرار بود جهیزیه عروس را ببرند و توی خونشون بچینند. زن های فامیل جمع میشن خونه ی عروس و بعد از دیدن جهیزیه، اونها را میبرند خونه ی عروس و کمکش میکنند تا وسایل خونه را بچینه.
ساعت 3 بعد از ظهر بود که همگی رفتیم خونه ی عموم و اولش توی حیاط منتظر بودیم تا اجازه بدهند تا ما وسایل را بذاریم توی وانت که عموم اومد بیرون و چون کسی نبود پذیرایی کنه از من خواست تا این کار را انجام بدم. رفت سمت آشپزخونه و من هم دنبالش رفتم، اول فکر میکردم از نزدیکان خودم توی آشپزخونه هستن و وقتی وارد شدم دیدم فامیلهای عموم هستند. یکدفعه جا خوردم سلام کردم [کنار ظرف شویی] و منتظر موندم تا چای بریزند و ببرم. چای را بردم و توی اتاق نشستم. یعد از ده دقیقه قرار شد که وسایل را بذاریم توی وانت ها، ما هم بلند شدیم و به هال رفتیم و از در که زدم بیرون دیدم خانم ها همه استادن [جلوی در آشپزخونه] .
سرم را پایین انداختم و رفتم پیش وسایل، اونجا پسر عموم(داماد) بود و راحت تر بودم. بعد از اینکه زن عموم اسفند دود کرد شروع کردیم به بار کردن وسایل. داداشم میخواست وانت را ببره برای همین سوئیچ ماشین را داد به من تا من مادرم و خواهرم را برسونم خونه عروس داماد.
همگی رفتیم اونجا وسایل را از سه طبقه بردیم بالا ، بعد از اینکه وسایل همگی رفت بالا زن عموم ازم خواست تا خواهر بزرگش را برسونم خونشون. خواهر زن عموم میشه دختر ، پسر عموی بابام.
بعدش هم که برگشتم خونه عموم تا یک تعدادی روزنامه باطله بردارم برای تمیز کردن شیشه ها و بعد رفتم خونه جدید.
بعد از اینکه کمی نشستیم با داداشم و داماد عموم اومدیم بیرون، داماد عمو را رسوندیم خونه، من داداش دومیم بودیم، توی راه میخواستم یک جوری سر حرف زدن را باز کنم و نظر داداشم را بپرسم. آخه نظر اون برام مهم بود. داشتم فکر میکردم چطوری شروع کنم که دیدم داداشم رفته پیش یک آرایشگاه مردانه و قصد داره موهاش را اصلاح کنه، از من خواست توی این زمانی که به پیرایشگاه* میره به خونشون برم و خاله ام را که اونجا بود برسونم. رفتم خاله ام را رسوندم و بعد هم چون میدونستم وقت زیادی دارم توی سف گاز ایستادم و برای ماشین گاز زدم و بعد رفتم جلوی آرایشگاه. حدود 20 دقیقه ای توی اشین نشستم تا داداشم اومد. اول که اومد یه کم داشت در مورد آرایشگره میگفت که بعد از تمام شدن حرفش من شروع کردم.
گفتم میدونی مامان به من کیو پیشنهاد داده؟
دیدم خودش میدونه و همین باعث شد گپ ما شروع بشه. از اونجا شروع کردیم به حرف زدن و حرف ازدواج و معیارها و ملاک ها شد. تا وقتی هم که رفتیم توی خونه داشتم حرف میزدیم. () داشتیم توی خونه صحبت میکردیم که مادرم اینها رسیدند، تازه از خونه عروس و داماد میومدند. داداشم اشاره کرد که بریم بیرون توی ماشین و ادامه بدیم. مادرم توی راه که ما را دید کلی  می پرسید کجا میرید.!
رفتیم توی ماشین نشستیم و برای اینکه در خونه نباشیم رفتیم توی یک خیابون اصلی کنار خونمون پارک کردیم و ادامه داد. حدود یک ساعت و نیم در هم اونجا حرف میزدیم. بیشتر داداشم صحبت میکرد، بیشتر قصد داشت من را راهنمایی کنه و از دوستاش مثال میزد و دوران قبل از ازدواج خودش و چگونگی انتخاب کردنش و ...
بیشتر قصدش این بود که من را راهنمایی کنه و بهم بگه که چه معیارهایی برای انتخاب داشته باشم. من نظرش را در مورد خانواده اونها پرسیدم و کلی در این مورد حرف زدیم. روی معیار های اصلی انتخاب زیاد صحبت نکردیم و سریع گذشتیم. اول گفت چیزهایی که مهمتر از همه هستند این هست که طرف مقابل از خانواده مذهبی هست و با حجاب هست و پایبند به حجابش هست، میدونیم که با لقمه حلال بزرگ شده. از داداش هاش صحبت کردیم و از ویژگی های داداش بزرگش...
خلاصه امشب کلی با داداشم صحبت کردم و بعدش هم با هم یک چرخی توی خیابونها زدیم و بعدش من را رسوند خونه و رفت...
خودش پیشنهاد داد که از پسر عموم یکسری چیزها را در مورد اون و خصوصیاتش بچرسه. آخه پسر عموم به اونها نزدیکه و ارتباطشون با خانواده اونها بیشتره.(همین پسر عموم که انشاالله 14 فروردین عروسیش هست.)

وقتی اومدم خونه دیدم خواهرم و دامادمون هم هستن. شبکه استانی داشت یه پدری را نشون میداد که میگفت پسرم گفته من زن میخوام و ... پدرم هم (که احتمالا مادرم در مورد ماجراهای این چند روز بهش گفته بود) به شوخی میگفت یک پسر هم ما داریم هرکاریش میکنیم ازدواج نمیکنه...

شام آماده بود نخوردم و یکسری آهنگ ریختم روی پلییرم و کفشهای ورزشیم را پوشیدم خدا حافظی کردم و اومد بیرون. ساعت 10 و بیست دقیقه بود. شروع کردم به قدم زدن و کم کم سرعتم را بیشتر کردم و مقداری دویدم. قصدم ورزش کردن بود، مسیر زادی را میدویدم و اندکی استراحت میکردم. مسیر بازگشت را بیشتر راه میرفتم. وقتی برگشتم ساعت 11 و نیم بود و هنوز خونه بیدار بودند. خواهرم و شوهرش هم رفته بودند. شامم را گرم کردم و خوردم.
بعد هم شروع کردم به نوشتن و احتمالا الان میخوام برم بخوابم :D
البته اگر افکار متفاوت بذاره بخوابم. دیشب که تا ساعت 3و نیم خوابم نبرد....
توکل کردم به خدا. هرچی خدا بخواد...
یا علی


نوشته شده در چهارشنبه 90/1/10ساعت 2:21 عصر توسط س نظرات ( ) |


Design By : Pichak