وقایع ازدواجیه
راستش طی یک قضایایی پارسال یعنی سال سوم دانشگاهم خانواده تازه به فکر افتادن که تنها فرزند باقی مونده خانواده (منظورم تنها فرزند مجرد) را براش آستین بالا بزنند. یک بار که دانشگاه بودم خواهر بزرگم زنگ زد و گفت که برات فکری کردیم و خانواده دختر فلانی را پیشنهاد دادند. حالا البته باید ببینیم نظر خودت چیه.
ماجرا از این روز آغاز شد. دفعه بعدش که اومدم خونه مادرم میگفت من به راضیه هم گفتم خیلی دلم میخواد این دختر عروسم بشه. وای این دختر چه مهربونه، خونه ی عموت که میرم میاد پیشم سلام میکنه میگه زن عمو چطوری؟ حالت خوبه؟ خیلی مهربونه، خیلی مهرش توی دلم(از این مدل جملات). راضیه میگفت اگر قسمت باشه و خدا بخواد انشاالله عروست میشه.
مادرم میگه داداش بزرگت را دختر غریبه بهش دادم و داداش دومیت را فامیل ، تو را هم میخوام از دخترای فامیل برات بگیرم. البته این فامیل و غزیبه مجاز از چیز دیگری بودند که اینجا نمیتونم توضیح بدم.
من یکی که جرئت ندارم بگم غریبه میخوام.
خب داشتم میگفتم که این خانم را به من پیشنهاد دادند. اولین جوابی که بهشون دادم گفتم مخالفم...
حتی اصلا دیگه بهش فکر هم نمیکردم. اصلا برام مهم نبود ، چون نظرم منفی بود و اون را اصلا نمیخواستم. برای خودم دلایل خاصی داشتم. میدونستم دختر خیلی خوب و محجبه و با ایمانی هست و خانواده خیلی خوبی هم دارند، اما چیزهای دیگری بودند که اینها را برام کم اهمیت تر میکردند. یعنی مسائلی که اصلا بهم اجازه نمیدادند به این دست موارد توجه کنم. مهم تر از همه اینکه از فامیلهای پدریش(که فامیلهای خودمون هم میشن) خوشم نمیاد. بهضی پسرها و دختر های اون فامیل را که میبینم کلا زمین تا آسمون با ما متفاوت هستند.
تنها هر چند ماه یک باری که میومدم خونه مادرم شروع میکرد که این دختر مهربونه، این دختر خوبه و ... وقتی دیدم فایده نداره و دست از سرم بر نمیدارند گفتم که من کاری به این دختر و خانواده اش ندارم. میدونم که خانوادشون خیلی خوب هستند و پدر و مادرش را هم که میشناسم، اما از فامیلهاشون خوشم نمیاد. (این تیکه را آروم میگم کسی نشنوه، کلا فکر کنم توی بستگان درجه یکشون فقط اینها هستند که خاکی هستند، بقیه همگی انگار از دماغ فیل افتادن پایین).
مادرم میگفت مادرش را که میشناسی چقدر مهربونه و توی فامیل هم که معروفه، همه ی خانوادشون را دیدی اینها با فامیلهاشون متفاوت هستن، اصلا با خانواده فلان عموش هم به خاطر همین بد حجاب بودن اونها خیلی رابطه ندارند.
خلاصه این شد که مادرم را راضی کردم که دیگه اینقدر به من نگه که این دختر اینجوری هست و اونجوری.
ناگفته نمونه من خیلی وقتها پیش خودم میگفتم کاش میشد ببینمش تا بفهمم خودش چطور دختری هست اما وقتی دوباره به دلایلم فکر میکردم بیخیال میشدم. اونقدر که دیگه این مدت داشتم به این فکر میکردم که کاش میشد اصلا عروسی دختر عموم و پسر عموم شرکت نکنم تا اصلا این خانم را نبینم. نمیخواستم ببینمش و دلم اونجا گیر کنه، چون چیزهای مهمتری برام وجود داشت و موانع مهمتری که اصلا دوست ندارم به این ماجرا فکر کنم.
تقریبا مساله مهمی برای من نبود و اصلا بهش فکر هم نمیکردم به جز مواقعی که مادرم در مورد اون حرف میزد که این اواخر هم به خاطر حرفهایی که به مادرم زدم و گفتم که من ناراضی هستم دیگه هیچ حرفی نبود.
تا اینکه امروز خیلی خیلی اتفاقی ، دیقا زمانی که فکرش را هم نمیکردم، مکانی که هیچ وقت به خیالم هم نمیومد دیدمش، یک نگاه فقط دیدمش...
توی پست قبلی ماجرای دیدنش را کامل نوشتم. الان مساله برام بیش از حد پیچیده شده، خیلی خیلی پیچیده...
از یک طرف که دیدم دختر خوبی هست ، از یک طرف هم یکسری چیزایی هست که من را از این کار منع میکنه...
اول اینکه یکی از معیارهای من اختلاف سنی بین 3 تا 5 سال بود. دلیلم هم این هست که معتقدم دخترها خیلیهاشون زودتر از پسرها عقلشون کامل میشه. این خانم خیلی که از من کوچیکتر باشه یک سال هست.
دومین مورد را هم که توضیح دادم.
خلاصه من الان حسابی گیج شدم .............................
Design By : Pichak |