وقایع ازدواجیه
حقیقت ایجاد این وبلاگ این هست که امروز برای خرید به بازار رفته بودم. چند روزه دیگه عروسی پسرعموم هست. از آنجا که من در خرید لباس زیاد مشکل پسند نیستم و سعی میکنم اولین لباسی که به تنم آمد را بخرم و به مدلهای بهتر و زیباتر فکر نمیکنم، چون لباس باید به تن آدم زیبا بیاد و این زیبایی نیاز نیست به 100 در صد میل کنه و همین که لباس زیبا بود باید آن را خرید.
ویژگی دیگری هم که دارم این هست که از خرید کردن خیلی خوشم نمیاد و برای همین در طول سال شاید یک دو بار بیشتر برای خرید به بازار نروم. که البته برای تعویض روحیه از یک حالت دپرس به یک حالت شادتر گاهی به بازار و گشت و گذار میرم اما زیاد به مغازه ها سرک نمیکشم و همین که در پیاده روی خیابان و در بین جمعیت قدم بزنم آب و هوای درونی ام عوض میشود از حالت دپرسی در میا.
بعد از اینکه شلوار خریدم تصمیم گرفتم مسیرم را ادامه بدم و یک جفت جوراب مناسب هم بخرم برای میهمانی رفتن. به مغازه ای که مدنظرم بود رسیدم، یکی را از نیمرخ دیدم جلوی مغازه ایستاده بود و خیلی آشنا بود. بیشتر که دقت کردم دیدم زن عموم هست، یکی دیگه هم کنارش بود نگاه که کرد دیدم مادر خودم هست. رفتم جلو پیش مادرم و سلام کردم، زن عموم هم برگشت و سلام کردم و عید را تبریک گفتم و یک لحظه دیدم یک خانم چادری توی مغازه ایستاده، فکر میکدم دختر عموم هست که همین ماه عروسیشه و برای خرید اومدن، توجه کردم ببینم کیه که وقتی چهره اش را دیدم یک لحظه خشکم زد و سریع نگاهم را برگردوندم به سمت زن عموم و سلام احوالپرسی داشتم. یک لحظه ترسیدم که نکنه اون هم نگاه کنه که دیگه نمیدونستم باید چیکار کنم.
زن عموم برگشت تا برای دختر 10 ساله اش خرید کنه، مادرم بهم اشاره کرد که ایناهاش ، نگاه کن، من هم که کلا برگشتم و پشت به مغازه میخواستم از اون موقعیت فرار کنم. سریع به مادرم گفتم خب کاری نداری؟ من باید برم، یک دفعه مادرم دست من را گرفت و نگاهم داشت و گفت تو بهش نگاه کن ببینش، من هم که دیدم اگر مادرم بخواد به زور منو بگیره و یک دفعه اونها نگاه کنند اوضاع بد میشه و میفهمند که چی شده آروم به مادرم گفتم اگر بخوای به زور نگاهم داری ناراحت میشم، بذار الان برم. اون هم بیخیال شد و گذاشت که برم. من هم که کاملا بیخیال خرید شدم و راهم را ادامه دادم و یک قسمتی از بازار را دور زدم و برگشتم خونه.
توی راه همه اش به ماجرای اون ساعت فکر میکردم. تقریبا اون جوری که تصور میکردم نبود، بیشتر چون دختر عموهاش را دیده بودم که خیلی با حجاب نیستن و همچنین دخترهای خواهر بزرگش که یک زمانی چادری بودند و بعد چادر را کلا کنار گذاشتند، فکر میکردم که چادر را سبک بگیره. نه اینکه بگم اصلا چادری و با حجاب نباشه، نه ، راستش خیلی از دخترای فامیلمون چادری هستند اما گاهی حس میکن چادر را برای رفع تکلیف دارند، که الته خواهرای خودم همه با انتخاب و علاقه خودشون چادر میپوشند و به اون هم پایبند هستند.
حالا این هم بر خلاف چیزی که فکر میکردم چادرش را کامل گرفته بود و خیلی محجبه بود.
راستش امروز نظرم کمی عوض شد. اصل ماجرا و پیشنهاد دادن این خانم به من به خیلی وقت پیش بر میگرده که بعدا در موردش مینویسم.
آخرین باری که دیده بودمش توی عروسی یکی از دختر عموهام بود، حدود 5 سال پیش، الان اون دختر عموی من یک پسر چند ماهه داره.
نمیدونم باید چیکار کنم...
جزئیات نوشت:
عروسی پسر عمو که میگم ، عروسی دختر عمو هم هست، یعنی یکی از پسرعموهام دختر اون یکی عموم را میخواد.
این خانمی که گفتم و مادرم تلاش میکرد که به من نشان بده از فامیلهای ما هست. از دو جهت فامیل میشه که اگر بخوام نسبتهاش را بگم فکر کنم همه گیج بشوند.
فقط همین بس که یک جورایی میتونم بگم دختر عموم هست...
Design By : Pichak |