وقایع ازدواجیه
بسم الله
امروز یازدهم فروردین ماه بود.
ظهر دوستم از خونه دانشجوییمون زنگ زد و گفت که داداشش میخواد بیاد شهر ما برای تفریح، میخواست اطلاعات بگیره و من هم ازش خواستم که چون هوا اینجا سرد هست ، شب را بیاد خونه ما و ما هم که همه اتاقهامون خالی هست. از خودش هم خواهش کردم که بیاد. خودش خیلی اهل مسافرت و مهمونی رفتن نیست، کلی اصرار کردم و تقریبا حاضر شده بود که بیاد. گفت که داداشش بعد از ظهر مشخص میکنه که میاد یا نه.
خلاصه من هم سریع رفتم سراغ سنگ روشویی که قبلا ترک داشته و الان شکسته بود که یک فکری به حالش کنم. رفتم و سنگ قدیمی اون را گذاشته بودیم برای روشویی حیاط درآوردم تا با این جایگزین کنم. مشغول کار بودم که پسر عموم زنگ زد و گفت اگر وقت داشتی به ما سر بزن. فهمیدم که وقت پخش کردن کارتهای عروسی رسیده. بهش گفتم که دارم کاری انجام میدم و بعدش سریع میرم اونجا. خونه ی عموم حدودا 100 متر بالاتر از خونه ی ماست. سریع کارم را تمام کردم و رفتم اونجا. کلی کارت بود، چون عروس و داماد پسر عمو دختر عمو هستند و فامیلها مشترک هستند تعدادی از فامیل را یک عموم و تعدادی دیگر را عموی دیگرم دعوت کرده بودند. کارتها تقریبا نصف میشد. قرار شد اول کارتهای خود شهر را بدیم که ماشین را برداشتم و با دوتا از پسر عموهایم رفتیم و تعدادی از کارتها را دادیم. بعد از اونها هم کارت های روستا را دادیم. تقریبا از ساعت 4 عصر تا 8 و نیم شب کارت میدادیم.
بعد که برگشتم خونه پسر عموم (شاه داماد) میخواست بره بیرون و برای خونه میوه بخره، من هم همراهش رفتم و دیدم رفت تا از شهر خارج شد، گفت میخوام برم از ماشین هایی که توی ورودی شهر هستند میوه بخرم، میگفت بیشتر به خاطر این هستم که یه کم از خونه دور باشیم ، کمی زمان بگذره. توی راه به چند تا از دوستان دانشگاهش زنگ زد و اونها را دعوت کرد برای عروسی که البته چون اون دوستان خودشون از دردسر میهمانداری توی این روزها و شلوغی عروسی آشنا بودن(احتمالا) گفتند که در یک زمان دیگه برای دیدنشون به اینجا میان.
میخواستم با پسر عموم در مورد اون صحبت کنم و از اخلاقیاتش بپرسم اما راستش چون میدونستم داداشم با اون صحبت کرده بیخیال شدم و گفتم حرف ها را از زبان داداشم میشنوم.
توی برگشتن نزدیک خونه شده بودیم که داداشم بهم زنگ زد و پرسید کجایی و گفتم که داریم میرسیم خونه. فهمیدم که اومده تا با من صحبت کنه. پسر عموم فهمید که داداشمه. همین که تلفن را قطع کردم خودش صحبت را شروع کرد و گفت شاید یه کم برات سخت باشه اما اگر میخواهی در مورد اون مساله صحبت کنیم. من هم که انتظار شنیدن این جمله را داشتم، بهش گفتم نه برام سخت نیست، اتفاقا خودم میخواستم این کار را انجام بدم.(بعد از اینکه کلی صحبت کرده بودیم جلوی در خونه آخر کار براش توضیح دادم که خودم میخواستم باهاش حرف بزنم اما چون میدونستم قبلا داداشم با اون حرف زده و قرار هست که با من منتقل کنه گفتم شاید دیگه نیاز نباشه.)(راستش این پسر عموم برای من و داداشم یک جورایی نه تنها پسر عمو بوده بلکه همیشه مثل یک دوست برای ما بوده و چون خونه هامون هم نزدیک هست رابطه ما با اونها زیاد بوده و با هم خیلی راحت هستیم.)
داشتم میگفتم که پسر عموم بحث را شروع کرد و نیم ساعتی در مورد این مساله با هم حرف زدیم. خب چون زن پسر عموم و اون خانم علاوه بر رابطه فامیلیشون مثل دوتا دوست هستن پسر عموم یک چیزهایی از اون میدونست. بیشتر چیزهایی که آدم در یک رابطه فامیلی یا از روی حرفها و رفتارهای یکی میتونه برداشت کنه. امشب پسر عموم چیزهای جالبی گفت که برای من مهم بودن و در تصمیم گیری میتونه بهم کمک کنه. راستش پسر عموم هم مثل داداشم معتقد هست که میشه توی عالم فامیلی اندکی باهاش حرف زد و به خصوص توی این عروسی که در پیش هست اگر موقعیتی پیدا شد مثلا از درسش بپرسی و ... تا بتونی چیزهای بیشتری بفهمی.(منظور چیزهای بیشتر از رفتار و خودش بود و نه از درس و دانشگاهش :دی)
تا امشب هم همون مشکل قبلی را داشتم. یعنی هنوز حس میکنم عقلا کاملا سخصیت اون و خانواده اش را پذیرفته ، اما هنوز اندکی در دلم تردید داشتم. وقتی با خواهرم صحبت کردم و زمانی که با پسر عموم صحبت کردم کمی بهتر شده و فکر میکنم وضعیتم از قبل اندکی بهتر شده.
یکی از دغده های مهم من شرایطی هست که ممکنه خانواده اش برای پذیرفتن این مورد داشته باشند. پسر عموم هم به یک مورد از اونها اشاره کرد و گفت اگر به خود افراد خانوادشون هم توجه کنی تقریبا وقتی ازداج کردن که از نظر کار و در آمد به ثبات رسیدند و دستشون توی جیب خودشون رفت و ممکنه از کسی که میاد خاستگاری برای اعضای خانوادشون هم چنین انتظاری را داشته باشند و تو هم که هنوز دانشجو هستی و سربازی هم نرفته ای. (به شوخی گفتم من که الان کار میکنم و بعد هم به اندک کارهایی که انجام میدم اشاره کردم)
هردومون هم رشته ای هستیم که البته من در حال تمام کردن درسم هستم و فکر میکنم اون اواسط درسش باشه.
صحبت که میکردیم رسیده بودیم در خونه ی عموم و هنوز توی ماشین بودیم که داداشم هم رسید و ماشین را آینه به آینه ی ماشین پارک کرد. سلام کردیم و میخواستم از پسر عموم خداحافظی کنم و برم و با داداش صحبت کنم. چون پسر عموم هم باید میوه ها را میبرد توی خونه و به میهمانهاش میرسید.
داداشم گفت که میره خونه و من هم که دیدم داره میره موندم و چند دقیقه دیگه با پسر عموم گپ زدم و بعد خدا حافظی کردم و اومد. نیم ساعتی هم خونه بودیم و بعدش با برادرم اومدیم بیرون توی ماشین و طبق معمول رفتیم توی خیابون اصلی تا نزدیک خونه نباشیم. توی راه هم داداشم صحبت کرد. اونشب هم مجددا کلی با داداشم صحبت کردیم و البته بیشتر اون صحبت کرد و باز هم از نکات مفید در مورد انتخابم میگفت.
بعدش هم که داشت میرفت خونه توی راه پیاده شدم تا کمی قدم بزنم و بعدش کلی پیاده روی کردم. البته پیاده روی که نه ، دویدم.
داشتم به این فکر میکرد که اگر شد برم دانشگاهشون و توی یکی از کلاسهاشون شرکت کنم. اصلا نمیدونم این کار تاثیری داره و فرقی به حال من میکنه یا نه. امشب همه اش به این فکر میکردم که برم زمان بلیطم را تغییر بدم و برای چند روز بعدش بلیط بگیرم تا بتونم توی کلاسهاشون شرکت کنم. دانشگاه ما از همون روز 14 فروردین کلاسهاش شروع میشه و اساتید کلاسها را برگزار میکنند و حضور غیاب هم میکنند. اما فکر کنم دانشگاه شهر خودمون اسنطوری نباشه و کلاسهاش از همون روزهای اول شروع نشه و ممکن هست که من بمونم اما کلاسی تشکیل نشه.
نمیدونم باید چیکار کنم.
توکل میکنم به خدا.
پی نوشت:
معمولا برمیگردم متنم را دوباره میخونم و اشتباهات نگارشی و تایپی را میگیرم و اگر جملات نقص داشته باشند اونها را اصلاح میکنم. اما امشب خسته ام، دیر وقت هم هست. حوصله ام نشد.
بسم الله
امروز دهم فروردین 1390
این روزها توی خونه زیاد صحبت از این ماجرا میشه. دیشب متوجه شدم که مادرم در این مورد به بابام گفته و احتمالا بعد از اینکه من اون خانم را دیدم و توی خونه سر صحبت باز شد و در موردش با مادرم صحبت میکردم دیده یک خبرایی هست و گفته.
امروز صبح اومد و گفت که به بابات گفتم. بابام هم دوتا مورد گفته بود که به من بگه، اول اینکه ممکنه قول این دختر را به کسی داده باشن(به این معنی که کسی صحبت کرده باشه و خاستگاری کرده باشه و اینها هم قبول کردن اما فعلا سر بسته مونده) و در کل منظورش این بود که نظرت مثبت بود و خواستی که صحبت کنیم و بعد نظر اونها منفی بود باید پذیرا باشی.
دیشب تا دیر وقت خوابم نمی برد، اما عوضش وقتی خوابم برد دیکه حسابی خوابیدم. اما صبح[ظهر] که از خواب بیدار شدم حسابی قاطی شده بودم. نظرم کلا برگشته بود، اصلا بیخیال این مورد شده بودم. داشتم به این فکر میکردم که به خانواده ام بگم دیگه کلا بیخیال این مورد بشن. [به خاطر فکر سردی]
عصر خواهرم اومد خونه، من و اون تنها بودیم. پشت میز آشپزخونه نشسته بودیم و من میوه پوست میگرفتم، خودم باز بحث را باز کردم و نظرش را خواستم. اون هم باز از خوبی این خانواده و کلا از ویژگی های مثبتشون گفت. تقریبا همه موارد را قبول داشتم. از رشته و سنش پرسیدم و متوجه شدم که هم رشته ای من هست(البته این مورد را دیروز از داداشم فهمیده بودم اما الان مطمئن شده بودم) و همچنین فکر میکنم دو سال از من کوچیکتر باشه(با حسابی که خواهرم میگفت اون از دختر عموم یک سال کوچکتر هست و دختر عموم هم که یک سال از من کوچکتره).
صحبت ها ادامه پیدا کرد تا مادرم اومد. مادرم که برای عروسی یک پارچه خریده بود داشت به خواهرم نشون میداد و بحث کامل عوض شد. بعد از اون دیگه فرصت پیش نیومد تا بعد از نماز، خواهرم توی اتاق داشت نماز میخوند و من هم منتظر موندم تا نمازش تمام بشه و بعدش برم پیشش. وقتی نمازش تمام شده بود رفتم جلوی در اتاق و جالب اینجا بود که خودش به من اشاره کرد و گفت بیا کارت دارم. رفتم توی اتاق و دوباره بحث باز شد. به خواهرم گفتم من با عقل قبول دارم و از اونجا که میدونم چقدر این خانواده خوب و با فرهنگ و پاک هستند و این خانم خودش چقدر خوب با حجاب و با ایمان هست عقلم کاملا میپذیره اما نمیدونم چرا دلم راضی نمیشه. خلاصه اونجا بود که خواهرم باز در مورد ویژگی های اونها گفت و بیشتر من را راهنمایی میکرد. خواهرم نظرش این بود که گاهی وقتی انسان یک تصمیم خوب میگیره شیطان باعث میشه که از این تصمیمش صرف نظر کنه. البته معتقد بود که این یک چیز طبیعی هست، چون یک تصمیم بزرگ هستش و شاید بشه گفت بزرگترین تصمیم هست که انسان توی عمرش روش فکر میکنه و انجام میده. وقتی گفتم واقعا سخته بهم گفت سخته نیست، خیــــلی سخته. بعدش هم داستان یکی از دوستاش را گفت که وقتی میخواسته ازدواج کنه کلی سخنرانی در مورد ازدواج گوش میداده و... و کارهاش هم خیلی جلو رفته بوده که یکدفعه احساس پشیمونی میکنه. بعد به یک مشاور مراجعه میکنه، مشاور ازش میپرسه طرفت معتاده؟ اهل کار نیست؟ و از این دست سوالها و میخواسته به این خانم بفهمونه که وقتی طرف مقابلت مشکلی نداره دلیلی نداره که بترسی و دلسرد بشی و پشیمون بشی. خواهرم معتقد هست که خیلی از این دلسردی های الکی، باعث و بانی اش شیطان هست.
کمی با خواهرم در این مورد صحبت کردیم تا اینکه مادرم صدا زد و گفت بیایید شام بخورید.
با حرفهای خواهرم دوباره وضعیتم بهتر شد و بیشتر به این ماجرا فکر میکردم. واقعا که خیلی سخته، هرچه فکر میکنم نمیدونم باید چیکار کنم. تازه این تنها یک بخش ماجرا هست. فعلا باید با خودم کلنجاز برم و فکر کنم و تصمیم بگیرم. اگر نظرم مثبت بود و خواستم اقدامی کنم تازه اصل فکر ها و خودخوری ها میمونه برای انتظار کشیدن برای جواب گرفتن که معلوم هم نیست جواب مثبت بگیرم.
خلاصه همه این افکار توی سر من میچرخه و مدام عذابم میده. به همه چیز دارم فکر میکنم. از یک طرف میبینم این خانواده از فامیل هستند و از هم شناخت کافی داریم و میدونم که خیلی خیلی خانواده خوبی هستند و خیلی هم قبولشون دارم. از طرف دیگه میترسم که افکار و شیوه ی زندگی من با اون خانم افکار و ویژگی های اون خانم سازگار نباشه. خوب میدونم اگر آرمانها و احساسات متفاوت باشه چه مشکلاتی پیش میاد.
توکل میکنم به خدا...
بسم الله
امروز سه شنبه 9 فروردین 1390 هست
امروز قرار بود جهیزیه عروس را ببرند و توی خونشون بچینند. زن های فامیل جمع میشن خونه ی عروس و بعد از دیدن جهیزیه، اونها را میبرند خونه ی عروس و کمکش میکنند تا وسایل خونه را بچینه.
ساعت 3 بعد از ظهر بود که همگی رفتیم خونه ی عموم و اولش توی حیاط منتظر بودیم تا اجازه بدهند تا ما وسایل را بذاریم توی وانت که عموم اومد بیرون و چون کسی نبود پذیرایی کنه از من خواست تا این کار را انجام بدم. رفت سمت آشپزخونه و من هم دنبالش رفتم، اول فکر میکردم از نزدیکان خودم توی آشپزخونه هستن و وقتی وارد شدم دیدم فامیلهای عموم هستند. یکدفعه جا خوردم سلام کردم [کنار ظرف شویی] و منتظر موندم تا چای بریزند و ببرم. چای را بردم و توی اتاق نشستم. یعد از ده دقیقه قرار شد که وسایل را بذاریم توی وانت ها، ما هم بلند شدیم و به هال رفتیم و از در که زدم بیرون دیدم خانم ها همه استادن [جلوی در آشپزخونه] .
سرم را پایین انداختم و رفتم پیش وسایل، اونجا پسر عموم(داماد) بود و راحت تر بودم. بعد از اینکه زن عموم اسفند دود کرد شروع کردیم به بار کردن وسایل. داداشم میخواست وانت را ببره برای همین سوئیچ ماشین را داد به من تا من مادرم و خواهرم را برسونم خونه عروس داماد.
همگی رفتیم اونجا وسایل را از سه طبقه بردیم بالا ، بعد از اینکه وسایل همگی رفت بالا زن عموم ازم خواست تا خواهر بزرگش را برسونم خونشون. خواهر زن عموم میشه دختر ، پسر عموی بابام.
بعدش هم که برگشتم خونه عموم تا یک تعدادی روزنامه باطله بردارم برای تمیز کردن شیشه ها و بعد رفتم خونه جدید.
بعد از اینکه کمی نشستیم با داداشم و داماد عموم اومدیم بیرون، داماد عمو را رسوندیم خونه، من داداش دومیم بودیم، توی راه میخواستم یک جوری سر حرف زدن را باز کنم و نظر داداشم را بپرسم. آخه نظر اون برام مهم بود. داشتم فکر میکردم چطوری شروع کنم که دیدم داداشم رفته پیش یک آرایشگاه مردانه و قصد داره موهاش را اصلاح کنه، از من خواست توی این زمانی که به پیرایشگاه* میره به خونشون برم و خاله ام را که اونجا بود برسونم. رفتم خاله ام را رسوندم و بعد هم چون میدونستم وقت زیادی دارم توی سف گاز ایستادم و برای ماشین گاز زدم و بعد رفتم جلوی آرایشگاه. حدود 20 دقیقه ای توی اشین نشستم تا داداشم اومد. اول که اومد یه کم داشت در مورد آرایشگره میگفت که بعد از تمام شدن حرفش من شروع کردم.
گفتم میدونی مامان به من کیو پیشنهاد داده؟
دیدم خودش میدونه و همین باعث شد گپ ما شروع بشه. از اونجا شروع کردیم به حرف زدن و حرف ازدواج و معیارها و ملاک ها شد. تا وقتی هم که رفتیم توی خونه داشتم حرف میزدیم. () داشتیم توی خونه صحبت میکردیم که مادرم اینها رسیدند، تازه از خونه عروس و داماد میومدند. داداشم اشاره کرد که بریم بیرون توی ماشین و ادامه بدیم. مادرم توی راه که ما را دید کلی می پرسید کجا میرید.!
رفتیم توی ماشین نشستیم و برای اینکه در خونه نباشیم رفتیم توی یک خیابون اصلی کنار خونمون پارک کردیم و ادامه داد. حدود یک ساعت و نیم در هم اونجا حرف میزدیم. بیشتر داداشم صحبت میکرد، بیشتر قصد داشت من را راهنمایی کنه و از دوستاش مثال میزد و دوران قبل از ازدواج خودش و چگونگی انتخاب کردنش و ...
بیشتر قصدش این بود که من را راهنمایی کنه و بهم بگه که چه معیارهایی برای انتخاب داشته باشم. من نظرش را در مورد خانواده اونها پرسیدم و کلی در این مورد حرف زدیم. روی معیار های اصلی انتخاب زیاد صحبت نکردیم و سریع گذشتیم. اول گفت چیزهایی که مهمتر از همه هستند این هست که طرف مقابل از خانواده مذهبی هست و با حجاب هست و پایبند به حجابش هست، میدونیم که با لقمه حلال بزرگ شده. از داداش هاش صحبت کردیم و از ویژگی های داداش بزرگش...
خلاصه امشب کلی با داداشم صحبت کردم و بعدش هم با هم یک چرخی توی خیابونها زدیم و بعدش من را رسوند خونه و رفت...
خودش پیشنهاد داد که از پسر عموم یکسری چیزها را در مورد اون و خصوصیاتش بچرسه. آخه پسر عموم به اونها نزدیکه و ارتباطشون با خانواده اونها بیشتره.(همین پسر عموم که انشاالله 14 فروردین عروسیش هست.)
وقتی اومدم خونه دیدم خواهرم و دامادمون هم هستن. شبکه استانی داشت یه پدری را نشون میداد که میگفت پسرم گفته من زن میخوام و ... پدرم هم (که احتمالا مادرم در مورد ماجراهای این چند روز بهش گفته بود) به شوخی میگفت یک پسر هم ما داریم هرکاریش میکنیم ازدواج نمیکنه...
شام آماده بود نخوردم و یکسری آهنگ ریختم روی پلییرم و کفشهای ورزشیم را پوشیدم خدا حافظی کردم و اومد بیرون. ساعت 10 و بیست دقیقه بود. شروع کردم به قدم زدن و کم کم سرعتم را بیشتر کردم و مقداری دویدم. قصدم ورزش کردن بود، مسیر زادی را میدویدم و اندکی استراحت میکردم. مسیر بازگشت را بیشتر راه میرفتم. وقتی برگشتم ساعت 11 و نیم بود و هنوز خونه بیدار بودند. خواهرم و شوهرش هم رفته بودند. شامم را گرم کردم و خوردم.
بعد هم شروع کردم به نوشتن و احتمالا الان میخوام برم بخوابم :D
البته اگر افکار متفاوت بذاره بخوابم. دیشب که تا ساعت 3و نیم خوابم نبرد....
توکل کردم به خدا. هرچی خدا بخواد...
یا علی
راستش طی یک قضایایی پارسال یعنی سال سوم دانشگاهم خانواده تازه به فکر افتادن که تنها فرزند باقی مونده خانواده (منظورم تنها فرزند مجرد) را براش آستین بالا بزنند. یک بار که دانشگاه بودم خواهر بزرگم زنگ زد و گفت که برات فکری کردیم و خانواده دختر فلانی را پیشنهاد دادند. حالا البته باید ببینیم نظر خودت چیه.
ماجرا از این روز آغاز شد. دفعه بعدش که اومدم خونه مادرم میگفت من به راضیه هم گفتم خیلی دلم میخواد این دختر عروسم بشه. وای این دختر چه مهربونه، خونه ی عموت که میرم میاد پیشم سلام میکنه میگه زن عمو چطوری؟ حالت خوبه؟ خیلی مهربونه، خیلی مهرش توی دلم(از این مدل جملات). راضیه میگفت اگر قسمت باشه و خدا بخواد انشاالله عروست میشه.
مادرم میگه داداش بزرگت را دختر غریبه بهش دادم و داداش دومیت را فامیل ، تو را هم میخوام از دخترای فامیل برات بگیرم. البته این فامیل و غزیبه مجاز از چیز دیگری بودند که اینجا نمیتونم توضیح بدم.
من یکی که جرئت ندارم بگم غریبه میخوام.
خب داشتم میگفتم که این خانم را به من پیشنهاد دادند. اولین جوابی که بهشون دادم گفتم مخالفم...
حتی اصلا دیگه بهش فکر هم نمیکردم. اصلا برام مهم نبود ، چون نظرم منفی بود و اون را اصلا نمیخواستم. برای خودم دلایل خاصی داشتم. میدونستم دختر خیلی خوب و محجبه و با ایمانی هست و خانواده خیلی خوبی هم دارند، اما چیزهای دیگری بودند که اینها را برام کم اهمیت تر میکردند. یعنی مسائلی که اصلا بهم اجازه نمیدادند به این دست موارد توجه کنم. مهم تر از همه اینکه از فامیلهای پدریش(که فامیلهای خودمون هم میشن) خوشم نمیاد. بهضی پسرها و دختر های اون فامیل را که میبینم کلا زمین تا آسمون با ما متفاوت هستند.
تنها هر چند ماه یک باری که میومدم خونه مادرم شروع میکرد که این دختر مهربونه، این دختر خوبه و ... وقتی دیدم فایده نداره و دست از سرم بر نمیدارند گفتم که من کاری به این دختر و خانواده اش ندارم. میدونم که خانوادشون خیلی خوب هستند و پدر و مادرش را هم که میشناسم، اما از فامیلهاشون خوشم نمیاد. (این تیکه را آروم میگم کسی نشنوه، کلا فکر کنم توی بستگان درجه یکشون فقط اینها هستند که خاکی هستند، بقیه همگی انگار از دماغ فیل افتادن پایین).
مادرم میگفت مادرش را که میشناسی چقدر مهربونه و توی فامیل هم که معروفه، همه ی خانوادشون را دیدی اینها با فامیلهاشون متفاوت هستن، اصلا با خانواده فلان عموش هم به خاطر همین بد حجاب بودن اونها خیلی رابطه ندارند.
خلاصه این شد که مادرم را راضی کردم که دیگه اینقدر به من نگه که این دختر اینجوری هست و اونجوری.
ناگفته نمونه من خیلی وقتها پیش خودم میگفتم کاش میشد ببینمش تا بفهمم خودش چطور دختری هست اما وقتی دوباره به دلایلم فکر میکردم بیخیال میشدم. اونقدر که دیگه این مدت داشتم به این فکر میکردم که کاش میشد اصلا عروسی دختر عموم و پسر عموم شرکت نکنم تا اصلا این خانم را نبینم. نمیخواستم ببینمش و دلم اونجا گیر کنه، چون چیزهای مهمتری برام وجود داشت و موانع مهمتری که اصلا دوست ندارم به این ماجرا فکر کنم.
تقریبا مساله مهمی برای من نبود و اصلا بهش فکر هم نمیکردم به جز مواقعی که مادرم در مورد اون حرف میزد که این اواخر هم به خاطر حرفهایی که به مادرم زدم و گفتم که من ناراضی هستم دیگه هیچ حرفی نبود.
تا اینکه امروز خیلی خیلی اتفاقی ، دیقا زمانی که فکرش را هم نمیکردم، مکانی که هیچ وقت به خیالم هم نمیومد دیدمش، یک نگاه فقط دیدمش...
توی پست قبلی ماجرای دیدنش را کامل نوشتم. الان مساله برام بیش از حد پیچیده شده، خیلی خیلی پیچیده...
از یک طرف که دیدم دختر خوبی هست ، از یک طرف هم یکسری چیزایی هست که من را از این کار منع میکنه...
اول اینکه یکی از معیارهای من اختلاف سنی بین 3 تا 5 سال بود. دلیلم هم این هست که معتقدم دخترها خیلیهاشون زودتر از پسرها عقلشون کامل میشه. این خانم خیلی که از من کوچیکتر باشه یک سال هست.
دومین مورد را هم که توضیح دادم.
خلاصه من الان حسابی گیج شدم .............................
حقیقت ایجاد این وبلاگ این هست که امروز برای خرید به بازار رفته بودم. چند روزه دیگه عروسی پسرعموم هست. از آنجا که من در خرید لباس زیاد مشکل پسند نیستم و سعی میکنم اولین لباسی که به تنم آمد را بخرم و به مدلهای بهتر و زیباتر فکر نمیکنم، چون لباس باید به تن آدم زیبا بیاد و این زیبایی نیاز نیست به 100 در صد میل کنه و همین که لباس زیبا بود باید آن را خرید.
ویژگی دیگری هم که دارم این هست که از خرید کردن خیلی خوشم نمیاد و برای همین در طول سال شاید یک دو بار بیشتر برای خرید به بازار نروم. که البته برای تعویض روحیه از یک حالت دپرس به یک حالت شادتر گاهی به بازار و گشت و گذار میرم اما زیاد به مغازه ها سرک نمیکشم و همین که در پیاده روی خیابان و در بین جمعیت قدم بزنم آب و هوای درونی ام عوض میشود از حالت دپرسی در میا.
بعد از اینکه شلوار خریدم تصمیم گرفتم مسیرم را ادامه بدم و یک جفت جوراب مناسب هم بخرم برای میهمانی رفتن. به مغازه ای که مدنظرم بود رسیدم، یکی را از نیمرخ دیدم جلوی مغازه ایستاده بود و خیلی آشنا بود. بیشتر که دقت کردم دیدم زن عموم هست، یکی دیگه هم کنارش بود نگاه که کرد دیدم مادر خودم هست. رفتم جلو پیش مادرم و سلام کردم، زن عموم هم برگشت و سلام کردم و عید را تبریک گفتم و یک لحظه دیدم یک خانم چادری توی مغازه ایستاده، فکر میکدم دختر عموم هست که همین ماه عروسیشه و برای خرید اومدن، توجه کردم ببینم کیه که وقتی چهره اش را دیدم یک لحظه خشکم زد و سریع نگاهم را برگردوندم به سمت زن عموم و سلام احوالپرسی داشتم. یک لحظه ترسیدم که نکنه اون هم نگاه کنه که دیگه نمیدونستم باید چیکار کنم.
زن عموم برگشت تا برای دختر 10 ساله اش خرید کنه، مادرم بهم اشاره کرد که ایناهاش ، نگاه کن، من هم که کلا برگشتم و پشت به مغازه میخواستم از اون موقعیت فرار کنم. سریع به مادرم گفتم خب کاری نداری؟ من باید برم، یک دفعه مادرم دست من را گرفت و نگاهم داشت و گفت تو بهش نگاه کن ببینش، من هم که دیدم اگر مادرم بخواد به زور منو بگیره و یک دفعه اونها نگاه کنند اوضاع بد میشه و میفهمند که چی شده آروم به مادرم گفتم اگر بخوای به زور نگاهم داری ناراحت میشم، بذار الان برم. اون هم بیخیال شد و گذاشت که برم. من هم که کاملا بیخیال خرید شدم و راهم را ادامه دادم و یک قسمتی از بازار را دور زدم و برگشتم خونه.
توی راه همه اش به ماجرای اون ساعت فکر میکردم. تقریبا اون جوری که تصور میکردم نبود، بیشتر چون دختر عموهاش را دیده بودم که خیلی با حجاب نیستن و همچنین دخترهای خواهر بزرگش که یک زمانی چادری بودند و بعد چادر را کلا کنار گذاشتند، فکر میکردم که چادر را سبک بگیره. نه اینکه بگم اصلا چادری و با حجاب نباشه، نه ، راستش خیلی از دخترای فامیلمون چادری هستند اما گاهی حس میکن چادر را برای رفع تکلیف دارند، که الته خواهرای خودم همه با انتخاب و علاقه خودشون چادر میپوشند و به اون هم پایبند هستند.
حالا این هم بر خلاف چیزی که فکر میکردم چادرش را کامل گرفته بود و خیلی محجبه بود.
راستش امروز نظرم کمی عوض شد. اصل ماجرا و پیشنهاد دادن این خانم به من به خیلی وقت پیش بر میگرده که بعدا در موردش مینویسم.
آخرین باری که دیده بودمش توی عروسی یکی از دختر عموهام بود، حدود 5 سال پیش، الان اون دختر عموی من یک پسر چند ماهه داره.
نمیدونم باید چیکار کنم...
جزئیات نوشت:
عروسی پسر عمو که میگم ، عروسی دختر عمو هم هست، یعنی یکی از پسرعموهام دختر اون یکی عموم را میخواد.
این خانمی که گفتم و مادرم تلاش میکرد که به من نشان بده از فامیلهای ما هست. از دو جهت فامیل میشه که اگر بخوام نسبتهاش را بگم فکر کنم همه گیج بشوند.
فقط همین بس که یک جورایی میتونم بگم دختر عموم هست...
Design By : Pichak |